دریا

نوشته های اختصاصی

دریا

نوشته های اختصاصی

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است


  • محمد حسین میرجلیلی

ای برتر از شادی و غم , دیوانه ای افسون محبت تو شده ام رسوای گیتی از ساغر عشقت خواهم گفت در طلایه این راه خود را می بازم و نقد شرح حال خود میکنم شاید آرام گیرم

 در سلسله عشقت با غم معامله کردم تا از تو فاصله نگیرم و مکر دنیا را به مردمانش واگذاشتم و تو را برای مداوای زخمهایم نخواستم که نمی دانم چه در ذهن خرابم می گذرد تو را بخاطر مهرت سجودم و حتی اکنون که برایت می نویسم هیجان محاصره ام کرده است سردی دستانم گواه ترس من است و فریاد جانم چرا به گوش تقدیر نمی رسد و من در این زمان قانع به دعا کردن شده ام انگار سالهاست صوفی مسلک گشته ام و چون کمکی یا شاید اعجازی رخ نمیدهد از شیدایی کافر می گردم .

من نور حق را در سینه خویش دیده ام و به قلب خود سوگند همراه بودن خورده ام .من به اشکهای مخلوقت ایمان آوردم و خود زار زدم ای خالقم از این اسارت رهایم کن و مردم چون بینوایی گرفتار دل دیدند خندیدند

  • محمد حسین میرجلیلی

به نام تو ای هست آورنده و نیست گرداننده تباهی .ای عاشق مخلوق که هنر به اعجاز بر می خیزد تا از زیبایی تقدیر کند و آیینه ها اگر روزی بشکند و معراج هویدا گردد همه بی دل و مست غرق عشق میشوند آنقدر ناله می زنند تا می میرند .

اما من برای اختتام پایان نامه مهرم به این وادی آمده ام تا در سوز و ساز دل بنوازم حدیث غربتم را .

قلم با کاغذ عشقبازی می کند و چشم با دل همنوا می گردد اشک بر سینه می چکد و مرکب بر کاغذ اینگونه مینگارد:

aروان بر روی کاغذ راه میروم تا عطش وصل کاغذ را جواب گویم و حرکت در اختیار دستی است که مرا می چرخاند و اگر بایستم در زباله دانی جای میگیرم کنار گلهای پژمرده که دخترکی جوان آنرا به دوستش هدیه داده بود .

گل خشکیده بی طراوت شده بود گویا برگهایش از آتش دل دخترک سوخته بود یا فراموشی آن دوست .

کاغذ آغوش گسترانیده اما ذهن خطاکار تقدیر عاشقانه نمی نگارد .تهدیدوار به اظهار علاقه می پردازد و من به سبک مغزی عشق می خندم دیوانه و مجنون /آنها را که در خسرو و شیرین یا لیلی و مجنون نوشته شده بود داستانهای من بود که خود باورش نداشتم فرهادی در بیستون به نبرد کوه می رفت و تیشه رسوایی بر قلب خویش میزد .

بیچاره تر از او شیرینی که در پای کوه اشک می ریخت و ابله تر از او کسی که می خواند اینهمه حماقت را و باور می کرد.

کاغذ سیاه می شد و دل بی رنگ می گشت مرکب بسته می شد نه زیر نوک لغزانم بلکه احساس جاری شده بود به طرفداری سپیدی

و من مرگش را با مرکبم رقم میزدم .

می نگاشتم سرنوشت مجنونی که عاشق شد نه عاشق لیلی بلکه خالق لیلی و اینبار از اول دانست که باید بسوزد پس آتش به وجود زد دیوانه شده بود و در جنون وصف عشق می کرد ناله می زد و ساکت بود گاهی می خندید و گاهی ز شدت غم می مرد و همه دیوانه خطابش می کردند بی آنکه بدانند چه حالی است این شیرین مغز.

  • محمد حسین میرجلیلی

در کنار بستر غم آلود تنهایی خفته ام و با سر انگشت خیال بر این ساحل درد تصویری از درد هایم را میکشم تا شاید امواج پیام مرا به گوش دریا برساند اما باز می ترسم امواج خروشان دریا دل مرا برباید .آنگاه من داغ پدری را میفهمم که فرزندش را امواج طغیانگر ربودند و او همچنان چشم به آب دوخته است و با اطمینانی که خود از ماهیت دروغ بودنش آگاه هست خویش را آرام می نماید .

از دریا بخاطر سخاوتش میگوید و او با اشکهایش به این بی منتها دلش را میسپرد تا عصاره جانش را شاید بازستاند و این مدعای آرامش بعد از مدتی جسمی را به ساحل باز میگرداند قالب همان شکل آدمیزاده دارد اما انگار از همه علامتهای حرکتی دنیا ترسیده است و سکوت ابدی را اختیار نموده است و بیچاره پدرش  

  • محمد حسین میرجلیلی