دریا

نوشته های اختصاصی

دریا

نوشته های اختصاصی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

اینجا که همه حرف از حق می زنند من آمده ام تا دردم را بازگو کنم حقیقتی از آفرینش که مرا به چالش زندگی کشاند . سکوت کنم تا در دنیایی دیگر بخاطر سکوتم ‌‌از عذاب ایمن گردم 

  • محمد حسین میرجلیلی

خدایا من برگشته ام تا تن عاصیم را قربانی لجاجتهایم نمایم . خدایا بنگر چگونه شیطان را محبوس در بدن خویش کرده ام و اکنون ابلیس را کشان کشان  آورده ام تا در میانه این خاک خاموشش کنم همانطور که آتش را با خاک خاموش می نمایند منهم آمده ام تا خاکستر نشینش کرده باشم و چون شنیده ام بر آتش نباید آب ریخت مدتهاست که اشک نریخته ام تا گناهی شکل نگرفته باشد .

معشوق زیبایم اینبار جسم را برای قربانی نمودن آورده ام .

ابراهیمم که اسماعیلم را آورده ام .(اسماعیل )همان کودک درونم را با دستان خویش آورده ام 

همان اسماعیلی که برای سیراب نمودنش بدنبال سراب دویده اند و من امروز کارد بدست آمده ام تا درونم را ذبح نمایم شاید عطش عشقت امان بندگی دهد. مردمان ببینید چه آراسته آمده ام امروز روز عید قربان من است سپید پوشیده ام و عطر عشق به خود زده ام بوی تربت جامه ام را استشمام نمیکنید .آبم ندهید که بارها ز آب زمزم نوشیده ام و این سوز و خشکی لبهایم  هرگز مداوا نشد .می ترسم اگر در چشمه کوثر هم غسلم دهید و آب حیاتم دهید باز رسم بندگی ندانم چون اهریمن محصور در قلب من است .

نای مرا ببرید و خاکسترم بر باد دهید تا انتقام بگیرم از اهریمن چونکه او هم با خواسته هایش بر بادم داد صورتم را بر خاک بچسبانید تا به غرورم ثابت کرده باشم کمتر از خاکم چون غبارم شکل یافته از گرد و خاک و دود آتش .

فراتر از بودن نیستم گرچه مدام فکر کرده ام من ابدی و جاودانه ام و مرگ سوغات زندگیست برای دیگران ,باور رفتن سخت است مخصوصا آنهنگام که مدتی اینجا سکونت یافته باشی و دل به ماه و خورشید سپرده باشی .

من بت پرست نبودم که در آفتاب نشسته و نماز عشق خوانده باشم بلکه همه عمر زیر نور آفتاب و مهتاب در خواب بوده ام و گاهی چون کودکانی که در خواب براه میافتند منهم فقط از پلکان انسانیت فرو میافتادم .

  • محمد حسین میرجلیلی

گر چه جهل شیطان وسعتش دل من و امثال من است اما بی شناخت در پی عشق , عاشق میشدم و لحظه ای سکوت امان اندیشیدن نمیداد چشمی که نمی دید را در کدامین محکمه و به کدامین جرم متهمش خواهند ساخت .دلی که در تپشی ,دل دل میکرد را آشوبگرش خواهند خواند و دستانی که جویای محبت ماورایی است مگر هزاران بار به سمت آسمان بلند نشد و در نا امیدی باز مایوسانه کنار جسم فرو نیافتاد . مهر پروردگار خویش را مگر باور نداشت و  باز دل زمزمه میکرد درست خواهد شد .

در صورتیکه آینده همان لحظه کنونی بود برای دیروزی که اشکها سخن پایانی شب بودند برای چشمانی که در خواب باید بدنبال رویاهایش می گشت .

می ستایم همه دردهایم که هر کدام دری است بسوی ملکوتی شدن و امید با من جهنمی نیز همراه است تا در سایه شیطان باز از انسانیت خویش بگویم گرچه می ترسم اینرا نیز بگذارند به حساب غرور بندگی 

جایی که حساب درهم است و هیچ کس را سواد نیست من بی سواد ز ازل چه بنویسم که همه اشتباه است و جرمم کمتر از کفر نیست اما چه کنم که نفهمیم شعله ای انداخته بجانم که اگر نگویم بر خود بی داد کرده ام و می دانم ملقب به مشرک به طنابم می آویزند تا باز خیره به آسمان چشم امید بدوزم اما دستهایم را خواهند بست تا باز بالا نرود و من گره می کنم تا داد زنم بر بلندای دار از رسوایی آدمیزاده و چون به یاد می آورم که با دستان گره خورده ام چه عصیانهایی اتفاق خواهد افتاد باز می نمایم مشتی را که روزی تکبیر می گفت .

خود نمیدانم , آیا مسلمان مرده ام ؟

من که در فقر مردمان خاموش نبودم و برایم عرب و عجم قیاسهای جهنم و بهشت نبودند اما دیدم عجم در آتش شرم سوخت در برابر نیاز فرزندش و شنیدم زمزمه های زبانی که رضایت میداد به مردن 

آری , آفریدگارم  , من دیدم عکسهایی که دنیا حرف با خود دارد عکس خودم را در اشک دیدم

 و شاهد آن بودم که زاهدانت تکیه بر مسندها حکم شرع می دادند که حرام را متمایز کنند از حلال و من به حرامیان خندیدم 

خنده ای که جرم بود چون مرجع اش معلوم و حال من مست نا خوشایند بود دیگر رهبریت مبرا بود در عصر جدید تا نان بر پشت کشد و شبانه مراقبت کند از احساس کودکی که شکم گرسنه را با فشار زمین آرام می نماید او باید تجربه کند فشار قلب قبل از فشار قبر

آری , خدای من , اگر تو را بیش از باورم نستودم مرا ببخش اما با هر آه انسانی منهم دلم گرفت و تو را یاد نمودم از خواسته های خود برای خود گذشتم تا تو دستان بندگان دربندت را بگیری .

خدایا جهنم و بهشتت را فراموش کرده ام تا برای تصاحب حوریانش به بندگانت عشق ورزیده باشم .من برای آرامش دل خویش به تو محتاجم و بس .گرچه باز میدانم عشقبازی با تو خطرناک است اما چه کنم که تنها راه خوشبختیم این است.  

 


  • محمد حسین میرجلیلی