دریا

نوشته های اختصاصی

دریا

نوشته های اختصاصی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

حرفها از قربانی شدن تو نمی ترسند پس ممکن است تو را بسان گوسفندی که برای ذبح شدن آماده میکنند به دستان جلاد سپرند و او که با کارد تیز خویش منتظر تا به تو جرعه ای آب بنوشاند و بعد شاهرگ حیاتیت را ببرد .

سرت در آب فرو می رود یا فرو میکنند دگر برایت توفیری نخواهد داشت. تو به اجبار باید آب را که گویند مایه حیات و ممات است را بنوشی و همه میدانیم این یعنی پایان بقایت درست در تضاد با معنایش همچون اسلامی که این روزها همه از آن دم می زنند .مسخره است آب هم تعریفش را از دست داده است و اینان نشان نفس کشیدنت را خواهند گرفت.

آری تو  امروز قربانی هستی پس آب ننوشیده پای جلادت را بر دل خویش حس خواهی کرد و آن احساس وظیفه اش در دست و پاهایت تداعی میشود چون تو برای بقایت چاره ای جز تسلیم شدن در برابرش نداشته ای .حال در این دامداری برای گاوها هم چیزی دیگری رقم نخواهد خورد زیرا اینجا سرزمینی زیر چکمه استبداد انگلیس نیست تا از تو بت بسازند و ستایشت کنند اینجا آزادیست همانطور که میدانش را داریم و خیابانها را مملو کردیم از بودنمان .

ما ما یمان یادت هست .همه از دردهای بیگاری کشیده شدنمان توسط از ما بهترانی بود که تعدادشان محدود بود و گلایه کردیم که چرا مزرعه ای را که ما شخم زده ایم فقط کاه هایش از آن ماست و دانه های گندمش برای حیوانات باغ همسایه و ما برای اعتراض خویش شکستیم نعره زدیم و حصار شکستیم اما باز همجنسان دغلکار برای بقا به باغ همسایه گریختند شتر و الاغ هم شبانه رفتند یکی برای خوش رقصی و دیگری برای اثبات خریتش .

خر عرعر کنان دور میشد و شتر مدام نصیحتش میکرد به سکوت و الاغه که پالانش بر کمرش بود و پر بود از محصول مزرعه جلوی آواز خود نمیتوانست بگیره تا رسیدن به رودی که مرز دو باغ بود و الاغ شنا نمیدانست اما شتره شناگر قهاری بود الاغه بناچار باید از شتر سواری میگرفت در حالیکه روباه که راوی زمان بود اعلام نمود ساعت رقص شبانه در میانه آب برای شتره .

الاغه هم از ترس افتادن دیگه یادش رفته بود تو پالانش طلاست یا مس

  

  • محمد حسین میرجلیلی

سلام به نور و عشق و امید

در این ظلمت در پی روزنه ای بودم که سکوت تاریکی و تنهایی را بشکنم اگرچه صداها امانم را بریده اند اما من تنهایی را باور نموده ام چون اینقدر توانمندم که بدانم ذره ای از این خلقت هم نیستم و مرا جایگاهی نیست در این نقش بازی نمودن آدمیان از تولد تا رفتن 

کاش می توانستم منهم پرده ای از درون این عروسکها به نمایش بگذارم نمایشی که احساس درد و شادی را بتواند منتقل سازد به بیننده ای که مدام کارش شده نگاشتن خوب یا غلط بازی کردن نقشها 

روزهاست که اسمم خط خورده و مرا دیگر نمیخواهند به بازی بگیرند  

  • محمد حسین میرجلیلی