دریا

نوشته های اختصاصی

دریا

نوشته های اختصاصی

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

حالت تشویش و اضطراب پیدا کرده ام آیا چیزی را که امروز در مکتب ضرار دیده بودم واقعیت داشت مسخش شده بودم و می خواستم ادا در بیاورم که انگار نه انگار این فرشته برتر را دیده ام .نمایش زیباترین تابلو خلقت و من که در حسرتش ذوب میشدم . چیز مهمی نیست اما دلم داشت می کشاندم و میمردم از شوق دیداری که نمیدانستم نهایتش کجاست و عقلم مرتب تهدیدم میکرد که ای بدیخت جلو برو .گرگها همه در کمین این آهوی کویرگیر افتاده منتظر نشسته اند همه حرفها سخنی راجع به اوست اقتدار و عظمتش بهت زده ام کرده بود و کسی را جرات نزدیکی با او نبود .

دوست داشتنت را چگونه باید فریاد میزدم آیا با زار زدنم آرام می شدم و او از پرتگاه پرستش نجاتم میداد هبل و لوط و عزی را در برابر گامهایش قربانی مینمودم و با شنیدن کلامی که من مخاطب بودم معراج را سیر مینمودم تا قلم بر میداشتم برایش نقشی بزنم کاغذم لبریز میشد از بوسه هایی توام با اشک و طرحهایم حاوی حکایت دلدادگیم بود بر سر کلاسی حاضر میشدم که استاد دلم حضور داشت ترسیم و نگاشتن تنها هنر من بود که با او بارور می شد و قبل از هر تعطیلی دلم میگرفت و آیا اصلا او اینها را می فهمید؟

  • محمد حسین میرجلیلی

با لحن سرزنش آمیزی خود را مخاطب قرار میدهم چون از احساس غبر قابل اجتنابی از شخصیتم که در پی هوسهایش مدام از مرزها میگذرد خسته ام و شاید چیزی در حد تنفر .

نمیدانم عشقم محصور کدامین مرز است و  اینرا میدانم او حتی به یادم نمی آورد چیزی ناگواراتر از مرگ .

با احتیاط باید نوشت تا معشوقه ام هرگز متوجه ترسم نگردد او نمیداند در سرگردانی بین اقوام خود را میبازم و در موج جمعیتی که بی هدف برای بقایشان میجنگند عرفانی را می آموزم که در هیچ مکتبی آموزش نمیدهند .او ملقب شده بود به راهبه و من برای رسیدن به وصال معشوق در پوشش راهب درآمدم و سالها ست خلوت گزیدم .

هراس از ماندن و دلتنگی برای برگشتن شاید این چیزها موجب فرانگرفتنم باشد اما من مجبور به سکونت در مسیری هستم که حرکت اصول اولیه اش است و بس .

من بدنبال علم کیمیاگری بودم اما نمی خواستم مس را تبدیلش نمایم بلکه کیمیایی که بتوانم زمان را برگردانم تا نگاه بر نگاهش دوزم و قصه محو شدن خویش را در بیکران سینه اش بازگو نمایم سد چشمانم را می شکستم اگرچه مردانگیم را نقض میکرد مهم نبود چون او باید می دانست بی او پوچم .آری من به راز کیمیا پی برده ام اما متاسفانه قدرت انجامش را از من گرفته است این تقدیر لعنتی .من می توانستم با وصال معشوقه ام جسم خاکیم را با او پیوند زنم و افسوس تقدیر مجال نداد

امید به اتمام در من قوت میگیرد اگر بدانم بعد از این زمستان بهاری هم است آنگاه سرمای این فراق را از یاد خواهم برد و در انتظار عطر شفابخش بهار غبار غم از دل میزدایم  و با سه تاری در دست به پیشوازش خواهم رفت تا با او همنوا گردم تا شادترین غزل زندگی را بسرایم فقط اگر سرنوشت امان دهد فقط اگر....

  • محمد حسین میرجلیلی