دریا

نوشته های اختصاصی

دریا

نوشته های اختصاصی

يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۱۰ ق.ظ

1

احساس وحشتناکی به جانم افتاده و اضطراب دارد با من بیداد میکند از روی صندلی چرخدار پشت میز کنفرانس لذت میبرم گرچه میدانم برای رسیدن به هدفهایم اطرافیانم هرگز کوتاهی نکردند . دستهایم را بر روی دسته های این صندلی  میگذارم انگار اطمینان کردن به اجسام زیباتر است تا انسانها .برای چه از روی صندلی بلند شوم تا باز سردرگم در افکار خود ابتذال خلق کنم خواهم نشست و نشسته به جنگ دنیا خواهم رفت .ثابت خواهم کرد که من با قدرت افکارم از مرزهایی که مذاهب تعریف میکنند خواهم گریخت . و اگر اندیشه ام غلط بود که اینگونه نیست من به ترس مجال حضور نمیدهم .گه گاهی صدای راه رفتن شخصی در راهرو بیرون شرکت می پیچد و با گوش سپردن میشود جنسیت شخص در حال حرکت را تشخیص داد اما چرا هنوز به ماهیت خانواده ام پی نبرده ام .

در هیاهوی هیجانات غرب گیر افتادم و خود را باختم . در اولین بار که از ایران خارج شدم  مستاصل شده بودم سو گند خوردم تا گذشته ام را به فراموشی سپرم و با فرهنگ غنی اینها کانون خانواده ام را آشنا نمایم در این بازار سرد عاطفه خود را پیدا نمایم درست مثل اولین بار که از شهرستان با مینی بوس پدرم به شهر آمدم .

وای جلوه های شهر درونم را بهم ریخته بود و من شوق گریز داشتم پس باید تلاش میکردم تا از زندگی کنار اینهمه بدبختی و نکبت نجات یابم .یادم نمیرود دوران نوجوانی را پشت سر گذارده بودم و غرق در غرور جوانی به داشته های مردم شهر غبطه میخوردم من در آرزوی داشتن یک موتورسیکلت شبهایم رنگین تر از روزهایم بود چون حداقل از کابوس ناسزاهای پدر در امان بودم .

پدر واژه ای قدرتمند که روزها نبودش را می شد احساس کرد و حضورش را بعد از نماز مغرب با داد و بیدادش اعلام مینمود .با بازگشت پدر دیگر همه چیز در خانه ما تعطیل بود و او از زل زدنهای بچه ها و سکوتشان میفهمید که صدایش چقدر گوشخراش است و باز دست از ناسزا گفتن بر نمی داشت و بیچاره مادر که مجبور به تحملش بود .تا صدای شنیدن توقف نمودن ماشین و چرخانده شدن کلید در درب میامد بزرگ و کوچک سرجاهایمان خشکمان میزد درست همه مبهوت و منتظر نعره ای که بر سرمان کشیده شود . اگر شانس یارمان نبود و او بهانه ای میافت برای زهرچشم گرفتن بچه ها تا با مشت و لگد به جانمان بیافتاد و با خود زدنهای مادر قائله خاتمه میافت . تازه شروع پند و اندرزهایش بود شاهنامه خوانی آغاز میشد کودکی در گذر از هفت خوان رستم باید آبدیده و روئین تن میگشت باورهای غلطی که گذشتگان به آن پایبند بودند پدر از هفت سالگیش که راهی کوهستان میشده برای چراندن گوسفندان پدربزرگ میگفت تا سحرخیزی صبحهایش که باید بر سر چشمه میرفته و آب به مزرعه میبرده تا آبیاری نماید زمینی را که وظیفه اش دادن محصول یکسال زندگی بوده است در توضیحات پدر از خساست زمین هم گفته می شد و سالهای قعطی که حداقلها نیز جیره بندی میشدند . نوازشهای پدربزرگ که براثر کوچکترین اشتباهی با بیل به جانشان میافتاده و او برای بزرگداشت و تجلیل از پدرش ادامه دهنده راه اجدادیشان شده بود . هر روز به اجبار در زنگ تفریح بدنی بعد از نوش جان نمودن مشت و لگد باید همه می نشستیم و میشنیدیم قسمتی از خاطرات کودکی پدر با درگیریهای روزمره اش با مسافرینی که درب ماشین محکم بسته بودند یا کرایه همراه نداشته اند . داستانی تکراری که حق هیچگونه اعتراضی نداشتیم .حتی حالا هم هنگامی که با خانمم دعوا میکنم جرات محکم بهم زدن درب منزل را ندارم و این عادت را مدیون پدرم هستم تا جائیکه هرگاه در انگلستان با دوست دختر چینیم بیرون میرفتیم او مدام از من سوال میکرد آیا در سوئیس زندگی کرده ای و من میگفتم خیر .

اوایل  فکر میکردم دلیلش تیپ و پرستیژ شخصیتی من است و فرهنگ اجتماعیم اینقدر بالاست که دوستم اینگونه راجع به من می اندیشد بنابراین بعد از چندبار اصرار نمودن اعتراف نمود که فکر میکرده در سوئیس به اتهام محکم بستن درب خودرویی به عنوان مجرم شناخته شده و مواخذه شده ام که اینقدر وسواس پیدا نموده ام در بستن درب هر وسیله ای .آخر در یکی از شهرهای سوئیس اینکار جرم محسوب میگردد و من بادی به غبغب انداختم و به دوست دخترم (ببخشید او ازدواج کرده بود و درست مثل من اینجا آمده بود با این تفاوت که من خانمم را آورده بودم اما او تنها آمده بود) گفتم اینها آموزشهای اولیه ایست که پدرم به ما آموخته است و در دلم میگفتم اما بی توضیحات .

او خدای زندگیمان بود که روزیمان میداد و همیشه شاکی بود از هزینه های گزاف تعمیرگاه  و در آمد کم مسافرکشی .چقدر دوست داشتم ماشینش در شهر خراب میشد و برای یک شب هم که شده به خانه نمی آمد تا من با خواهر و برادرهایم میتوانستیم مثل بچه های دیگر تلویزیون تماشا کنیم و تا دیروقت بیدار بمانیم چیزی که در خانه ما یعنی نقض قوانین حاکمه که توسط پدر تثبیت گشته بود.

تمامی رفت و آمدهایمان محدود شده بود و کسی حتی به خانه ما نمی آمد شبها ساعت هشت زنگ خاموشی زده می شد و همه اینها بهانه پدر بود برای جابجایی مسافرین بعد از نماز صبح و باز حالا میدانم از تعداد فرزندان که بهترین دلیل است برای بی خوابیهای پدر. التماسهای مادر را به کاظم برادر بزرگترم به یاد می آورم که از او می خواست تا راه حلی پیدا نماید تا پدر راحت تر بخوابد. 

آنزمان مدام از خودم سوال میکردم پدر برای چه این شغل را انتخاب کرده است ؟ما که به مرهمت پدربزرگ و اجداد گرامی مقدار زیادی زمین کشاورزی و آب داشتیم و جزء قشر متوسط جامعه محسوب میشدیم .آنها جمع کرده و از دنیا زحمت را کم کرده بودند پس چرا بی استفاده مانده بودند ؟سوالی که امروز جوابش را به خوبی میدانم .اینقدر اینان حس حقارت در وارث رشد میدادند که ارثیه یادآور همه عذابها بود با نفس کشیدنشان رعب و وحشت ایجاد کرده بودند که پس از وفاتشان هم سایه سنگین وجودشان را میشد یافت .   

با منت و تهدیدهای پدر دلم می گرفت و از دنیا بیزار میشدم .چندین بار سعی کرده بودم گرسنگی را تحمل کنم و بگویم سیرم تا از غرغر کردنهایش سر سفره در امان بمانم .هنوز خوب به یاد دارم وقتی از فشار گرسنگی خوابم نمیبرد دزدکی به سراغ سفره میرفتم و سعی میکردم تا با تکه های نان خودم را سیر نمایم . به قرصهای نان دست نمیزدم تا باز مدیون زحمتهای پدر نگردم دوستش داشتم و هر روز آرزو میکردم کاش می توانستم خود درآمدی داشته باشم تا در این سالها هرچقدر خرجم نموده بود را به او بازگردانم برای بازپرداخت نمودن همه هزینه هایم نقشه می کشیدم و در عالم بچگی با تهی دستی خویش نمی توانستم کنار بیایم ثروتم اشکهایم بود و دلی پر ز درد که از بودن خویش متنفر بودم .

دلم برای سه برادر و سه خواهرم نیز میسوخت . درست است ما پنج برادربودیم و سه خواهر اما اینقدر اینگونه گفتم و یکی از برادران را همیشه حذفش میکردم حتی در دادن آمار.

 ما هشت فرزند بودیم از بزرگی تا کوچکترین با فاصله سنی حدود بیست سال ضمن آنکه چند نفری هم رفتن را بر ماندن ترجیح داده بودند .هنگامی که چشم گشودند تا از لطف مادرانه و پدرانه بهره مند گردند و آثاری از این احساسات را نیافتند ترجیح دادند چشمهایشان را ببندند یکی سرخک امانش نمیداد و دیگری حصبه .

اینها مزاحمهای بی دردسر بودند برای بالابردن آمار پدر نقش مهمی را ایفا میکردند و پدر هیتلری بود که قلمرو قدرتش فقط خانه اش بود و بس. 

خوب به خاطر دارم همیشه در خانه ما مادر در حال شیر دادن به فرزندان بود یا شستن کهنه های بچه ها.انگار ایندو با زاد و ولد میخواستند رکورد جهانی به ثبت برسانند و ما دیگر احساس خواهر و برادری نسبت بهم نداشتیم .قدرت بیان چراها در گلویمان شده بود بغض و کینه در برابر دیگری که با آمدنش عرصه را بر ما تنگ کرده بود .خواهر و برادرهای بزرگتر کینه آمدن مرا در دل داشتند و من فرزندان بعد از خودم را به جز کوچکترین داداشم که به من پناه آورده بود و همیشه در سایه من گام بر میداشت تا مورد آزار و اذیت دیگران قرار نگیرد .حس مبارزطلبی در من کولاک میکرد و آتش انتقام و کینه مشخصه رفتارم بود هنوز تمام دعواهایی که با برادر بزرگتر از خودم ناصر انجام داده ام را به خوبی به یاد دارم .نقشه های شومی که برایش تدارک میدیدم و درصدد آن بودم تا در یک زمان مناسب سر به نیستش کنم .هنوز هم با خود فکر میکنم نطفه او در شبی که مادر بی نماز شده بود شکل گرفته یا ...نمیدانم .چقدر از این موجود زشت و کریح بدم میاید و مطمئنم او نیز از من .

قاتل شدن کاری ندارد در صورتیکه زمانه به تو فرصت بدهد تا آنچه در اندیشه ات هست را به اجرا گذاری و اکنون با اینکه بی اعتقاد و بی اعتمادم نسبت به قوانین نامشخص طبیعت اما خوشحالم مجال انتقام و برادر کشی را پیدا ننمودم . برادر بزرگترم کاظم بی اعتنا به تمامی فشارها از کودکی شده بود عاشق کتاب و مدرسه فقط به امید یافتن روزنه ای برای رهایی و گریختن از جمع خانوادگی .او الگویی درست بود برای بقیه بچه ها و سپس خواهرم نیز برای باز نماندن از رقابتی که بوجود آمده بود او هم به شدت تمام می خواند گرچه استعدادش کمتر از برادر ارشدم بود ولی مایوس نمی شد .انگار ایندو در پیشرفت کردن با هم کل انداخته بودند تا بازنده نباشند و در این میان ناصر برادری که بیشتر حکم دشمنم را داشت در حال باخت بود .نمیدانم هیچگاه تعادل روحی در خود احساس نمیکردم و این اصل طبیعت را باور داشتم دشمن یا دوست اعضاء مجموعه ای که در کنارم قرار گرفته بودند چقدر بواسطه حیله و تبانیش با دیگر بچه ها من تنبیه میشدم ذاتش فاسد بود و او میخواست منهم مطیعش باشم تا رفتارش را تایید کنم و خوشبختانه هنوز و هر روز دارد میسوزد .بیست سالش نشده بود که به اجبار پدر ازدواج کرد با کسی که پدر می گفت و من در شب عروسیش خوشحال بودم چون او داماد نبود و او زندانی تحت الامر در زمان گشت که به جز بله گفتن کار دیگری نمی توانست انجام دهد .دخترخاله ام از تبار کوهنشینانی که از غار به کاخ رسیده بودند به پشتوانه سیاستهای غلطی که شعارش پرورش گاو است تا رفاهیت مردم تامین گردد.

پدر این دختر هم قصاب بود و در زمینی تصاحبی به پرورش چهار گاو مشغول شده بود و در زمان جنگ و تحریم هر روز الاغی ذبح کرده وبر شکم این مردمان کوته فکر بسته بود اما با ظاهرش ته ریش مسلمانی و تسبیحش چنان ژستهایی میگرفت که از هرگونه اتهامی مبرا بود .آنقدر که توان داشت جنایت میکرد تا ثروت اندوخته کند با سرک کشیدن به افکار شخصی مردم معامله اطلاعاتی انجام داده بود با سودی سرشار که دیگر حاصل جمعش را نمی دانست چون در همان ابتدایی بدلیل فساد اخلاقی از مدرسه اخراجش کرده بودند . هنگامی که رسوا  شده و مردم فهمیده بودند با چه گوشتی تغذیه کرده اند بیشتر به او احترام می گذاشتند انگار گوشتها تاثیر خودش را گذاشته بود و منهم به پدر بارها متذکر شده که از قصابی شوهر خاله خرید نکنیم این آقا رضای قصاب که امروزه با همه پیمان اخوت و برادری بسته مصونیت سیاسی هم پیدا نموده چون با ماشین دولتی در رفت و آمد است و برادر رضا صدایش می زنند .     

خشم و نفرت را در چشمان برادرم ناصر میدیدم و به یاد می آوردم چگونه در اوایل دبیرستانش دلی را شکست و حال او می بایست جبران مکافات میشد .

پدرم با مینی بوسش شده بود راننده مدرسه ای راهنمایی که خواهرم عاطفه نیز در آن درس میخواند و در یک اشتباه پدر وقتی یکروز صبح برادرم دیر از خواب بیدار گشته بود و پدر با بدرقه سرکوفتهایش دلش به حال ناصر رحم آمده بود و گفت بیا در مسیر تو راهم میرسانم و چشمان هیز داداشم گرفتار نگاه معصوم دخترکی شد که خود آغاز سرفصل عاشقی در خانه ما بود . هر روز صبح زود کسی که از رفتن به مدرسه بیزار بود آماده و نگاه از ثانیه های ساعت بر نمی داشت .نظم خاصی پیدا کرده بود ساعت رفت و آمدش مشخص گشته بود چند دقیقه از خواهرم زودتر بیرون میرفت و بعد از بازگشت او به خانه برمی گشت با عاطفه بیشتر گرم می گرفت و مدام با سوالاتش از مدرسه و دوستان او میپرسید و من در این میان پی به رازهای نهانش بردم پشت سرش راه افتادم و با زیر نظر گرفتنش معمایی که روزها ذهنم را درگیر کرده بود را حل نمودم .بدبخت وقتی به اسرار درونش پی بردم رنگی بر رویش نماند .ترس از بلایی که در فهمیدن پدر نازل خواهد شد میدانستم که من نباید موجب مرگش گردم پس به او اطمینان دادم که حرفی نخواهم زد و از او باج میگرفتم تنها برای سکوتم . اما مخفیانه مادر را در جریان این ارتباط گذاشتم و طی یک نامه کوتاه برای مادر دختر خشم خودم را فرونشاندم .بی انصاف در گذشته چقدر وقیحانه درست مثل پدر کتکم زده بود یا زمانی که با پرتاب پیچ گوشتی صورتم را زخمی کرده بود آثار جنایتش همیشه با خود خواهم داشت و مگر می شد من لب فرو بندم تا او آبرو ریزی راه بیاندازد .نه من در انتظار چنین لحظه ای بودم تا آتش دل خاموش نمایم و او را به خاک سیاه بنشانم شاید هم در خاک زنده به گورش نمایم .او زیباترین دختر را انتخاب کرده بود که در شهرستان ما شهره شهر بود چشمان درشت و زیبا با جذابیتی خاص که همه در آرزوی داشتنش سرمست و مجنون می گشتند و منهم با این وضعیت صورتم در حسرتش می سوختم بنابراین وقتی برادرم برای آرام نمودنم پرسید تو چه هدف و آرزویی داری ؟در جوابش گفتم یک کامیون دختر با یک کامیون زولوبیا .

خنده اش حرصم را درآورد و کردم آنچه را که وظیفه خود میدانستم .تا اینبار او بشود مضحکه تقدیری که من برایش نگاشتم .شام غریبانه ای برایش تدارک دیدم که جای همگی خالی بود و ندانسته شکنجه ای کشید که جلادش را نمی شناخت .مادر دختر آمد در دستانش نامه های آقا داداش که جریمه هرکدامش در قاموس پدر چندبار اعدام بود و واژه ها از زبان پدر آهنگهایی بود تا همراهی کند ضربه هایی که بر پیکر مفلوکش وارد می گشت .جنازه ای که قدرت فرار از خانه نداشت همه مساعدت کردند تا از خانه خارجش کنند حتی مادر دختر شاید که زنده بماند .دیگر خبری نبود تا بیش از نیم روزی گذشت و تماسی از اورژانس بیمارستان . یک کم دلم به حالش سوخته بود اما هنوز آمادگی شنیدن خبر مرگش نیز نداشتم .میترسیدم من مصوب مرگش شده باشم .پدر و مادر سریع به بیمارستان رفتند و بعد از بازگشتشان فهمیدیم آقا ناصر اقدام به خودکشی کرده اما انگار خدا هم به اندازه من از دستش دلخور بوده که نگذاشته راحت گورش را گم کند .او عجوبه بود در لجبازی چون از فردا بدنبال دخترک بینوا راه افتاده بود و مسر گشته بود تا برای اراده اش بجنگد دیوانه احمق به خودش هم رحم نمیکرد .تصمیمش را گرفته بود با یکی دیوانه تر از خودش .با هم سوار موتورسیکلت می شدند و دیگر همه آوازه عاشقی ایندو نفهم را داشتند تنبیه افاقه نکرده بود و جنونشان داشت به خاک و خونشان می کشید رسوایی برایشان شده بود لذت به گونه ای که شرم و خجالت را طلاق داده بودند .مخفیانه همدیگر را می دیدند و اینبار مادر هم خبر داشت ولی همه سکوت را ترجیح می دادند .بی بند وباریهایش به جایی رسیده بود که در نبود خانواده شیرین به خانه شان می رفت و من طبق وظیفه خواستم جلوی خطایش رابگیرم و ناصر مانند مارمولک از دست مادر شیرین گریخت و من که پشت منزلشان منتظر یک رخداد بزرگ بودم مبهوت ماندم که چگونه از دادن مهریه یک دست و پا گریخت .

پدر پسر چموشش را به دست دختر رضا قصاب سپرد تا اگر رام نشد برادر رضا سلاخیش کند و من سرمست از تصمیم پدر بودم بی آنکه خود هرگز به کسی اجازه دهم حتی پدر تا چنین جنایتی در حقم روا دارد .اما غافل از اینکه خودم با یک انتخاب غلط آینده ام را به کجا خواهم کشاند .چیزی که از تصورم بیرون بود و من تمام این تصویرها را کنار هم قرار داده ام و برای خویش یک فیلمنامه ای ساخته ام که دنیا انگشت تحیر به دندان بگیرد . منیتم را با همسرم به اشتراک گذاشتم تا بشکنم تمام تعصبات پوچ مذاهبی که از کودکی به خوردمان داده بودند .حرص و طمع برای هرگونه پیشرفتی عامل این شده بود که حصار ایده های کهنه را بشکنیم و بسان جوامع غرب زندگی نماییم و شاید فراتر از آنها.

هنوز سرگرم درس خواندن در مقطع ارشد بودم ضمن آنکه بصورت قراردادی در دانشگاه مشغول کار بودم و برای استفاده از موقعیت به وجود آمده٬ تصمیم به ازدواج کردن گرفتم  باید کسی را انتخاب میکردم از خانواده ای شهری با وضعیت مالی خوب و دختری که مجذوبش گردم قواعد بازی جدید را خودم طرح مینمودم پس برای رسیدن به هدفم از چند همکار صمیمی خواستم در میان دانشجویان برایم کسی را معرفی نمایند .از میان تعدادی باید یک نفر و فقط یک نفر انتخاب میکردم نه یک کامیون .

حالا میفهمم چقدر سخته برای آنهایی که بعنوان مربی باید از جمع دانش آموختگانشان تنها یک شخص را معرفی نمایند که این خود آسیب اجتماعی است و من در غرب راهکار مواجه شدن با این مشکلات را فرا گرفتم .چیزی به نام آزادی حتی در روابط

بالاخره از میان کوتاه و بلند ٬سیاه و سفید ٬لاغر و چاق ٬پولدار و بی پول با مساعدت حس بینایی دختری را انتخاب کردم میانه اندام و سبزه با وضعیت خانوادگی خوب و استعدادی بالا در تحصیل اما در یک اتفاقی جد ید ناگهان نگاهم بر روی خنده یکی دیگر قفل شد و درونم انفجاری رخ داد قدم برداشتنم را از یاد بردم و به روی خود نیاوردم باید خودم را در محیط دانشگاه سنگین و با وقار نشان میدادم که اخراجم نکنند که این مصادف میشد با کرایه کشی من شاید هم با یک درجه تخفیف روزگار٬ از مینی بوس می رسیدم به تاکسی سواری

مدام لبخندش شعله به جانم میزد و انگار مسخم کرده بود تصمیم آخرم گرفته شد عقل را جواب کردم و دلم را چسبیدم  . اوهم دانشجوی اخراجی بود بلند و نه سفید ٬لاغر نه اندامی ٬اما شهری بودند با وضعیتی مناسب و تک دختر  .حالا  دیگر نباید عقده جوانیم را سرکوب مینمودم باید به او مجال حضور میدادم اما انگار نه انگار .

او به خواب زمستانی رفته بود خواب مرگ و دیگر هوشیاری برایش ناممکن بود .جسدی بی رمق که خود با افکار پوچم اینگونه برسرش آورده بودم او قدرت ایستادگی نداشت و من مدام برایش مسیرهای ناهموار را تعریف می کردم شاید بتوانم خود را به اثبات رسانم . 

زندگی آغاز شد با شما و آقای مهندس ٬شاید عقده های گذشته تجلی پیدا کرده بود تا در زیر سقف و بر روی تخت خانه از همراهم بخواهم مثل بیرون رفتار کند با القابی که همیشه کمبودم بود و چقدر دلخورم از وضعیت کنونی که دارند مدام این القاب را به ناف هر کوهی میبندند .                          

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • محمد حسین میرجلیلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">