يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۰۹ ب.ظ
دریا
به نام تو ای هست آورنده و نیست گرداننده تباهی .ای عاشق مخلوق که هنر به اعجاز بر می خیزد تا از زیبایی تقدیر کند و آیینه ها اگر روزی بشکند و معراج هویدا گردد همه بی دل و مست غرق عشق میشوند آنقدر ناله می زنند تا می میرند .
اما من برای اختتام پایان نامه مهرم به این وادی آمده ام تا در سوز و ساز دل بنوازم حدیث غربتم را .
قلم با کاغذ عشقبازی می کند و چشم با دل همنوا می گردد اشک بر سینه می چکد و مرکب بر کاغذ اینگونه مینگارد:
aروان بر روی کاغذ راه میروم تا عطش وصل کاغذ را جواب گویم و حرکت در اختیار دستی است که مرا می چرخاند و اگر بایستم در زباله دانی جای میگیرم کنار گلهای پژمرده که دخترکی جوان آنرا به دوستش هدیه داده بود .
گل خشکیده بی طراوت شده بود گویا برگهایش از آتش دل دخترک سوخته بود یا فراموشی آن دوست .
کاغذ آغوش گسترانیده اما ذهن خطاکار تقدیر عاشقانه نمی نگارد .تهدیدوار به اظهار علاقه می پردازد و من به سبک مغزی عشق می خندم دیوانه و مجنون /آنها را که در خسرو و شیرین یا لیلی و مجنون نوشته شده بود داستانهای من بود که خود باورش نداشتم فرهادی در بیستون به نبرد کوه می رفت و تیشه رسوایی بر قلب خویش میزد .
بیچاره تر از او شیرینی که در پای کوه اشک می ریخت و ابله تر از او کسی که می خواند اینهمه حماقت را و باور می کرد.
کاغذ سیاه می شد و دل بی رنگ می گشت مرکب بسته می شد نه زیر نوک لغزانم بلکه احساس جاری شده بود به طرفداری سپیدی
و من مرگش را با مرکبم رقم میزدم .
می
نگاشتم سرنوشت مجنونی که عاشق شد نه عاشق لیلی بلکه خالق لیلی و اینبار از
اول دانست که باید بسوزد پس آتش به وجود زد دیوانه شده بود و در جنون وصف
عشق می کرد ناله می زد و ساکت بود گاهی می خندید و گاهی ز شدت غم می مرد و
همه دیوانه خطابش می کردند بی آنکه بدانند چه حالی است این شیرین مغز.
- ۹۱/۱۱/۲۹