دریا

نوشته های اختصاصی

دریا

نوشته های اختصاصی

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۵۹ ق.ظ

توبه یک استاد

به اسم تو که مرا از مستی وا می گیرد و در اوج آفرینش رها می سازد تا چهار فصل خلقت را بیاموزم و من که هنوز درس ادب و تربیت را فرا نگرفته ام در صحرایی که خونخوارها همه منتظر مرگ معصومیت هستند آزادانه و رها گام بر میدارم اما انگار هیچ کس در اینجا از من خوشش نمی آید .ترس با من بیگانه است ولی معنیش را در چشمان اسطوره هایی که اطرافم را محاطه کرده اند می یابم .

من در تنهایی خود مشتاق عبادت می گردم و این باز خود کفر است که گویا در این میانه مرا مرشد می خوانند تا همه به تبعیت از من تقلید شرک کنند .اینزمان است که قدرت رهبریم فراخوانی است برای جذب شیاطین .

عجب دنیای وانفسایی است که شانه هایم در مسیر تندبادی درد می گیرد و دندانهایم احساسم را فشار می دهند تا جرات حضور پیدا نکند.

از خود وحشت کردن که میداند یعنی چه؟

باز نمی دانم چطور مراحل را طی نموده ام و به این مقام شیطانی رسیده ام والاتر از ابلیس و امروز تمام شیاطین میهمان منند و از من درس اخلاق یاد خواهند گرفت نگاه تعجب انگیز یا بهتر حیرت آورشان نشان از درجات من دارد و من باید خود را برای ایشان به اثبات رسانم ولی امروز یکی نجوا کرد در گوشهایم چرا ادعای خدایی نمی کنی پس زار زدم و هق هق کنان داد میزدم آهای شیطان ابله بودم که همچون تو شدم و خواستم آموزشت دهم تا بفهمی بخشش پروردگارم را .

تو از اول می دانستی و گرنه اینگونه غضب پروردگارم را بر نمی افروختی تا خود و ما آواره غربت نمی شدیم. فریاد می زنم من یک انسانم که دیگر خطایی نبود که سرنزم و اکنون سر بر آستان خالقم می سایم تا ببینی که می بخشایدم از تو بدتر کردم و حالا توبه       می کنم نه از زبان بلکه از دل و دل را در دست می گیرم تا بداند همه لطف اوست گناهم اثبات خداییش بود و رحم به بندگی بندگانش اگرچه آتش را برای خویش خریدم و مونس تنهاییهایم یاد او بود و میدانم او باز نجاتم خواهد داد .

اشکهایم را دریا می کنم و خود را غریق آب دیده تا تو هم ای بزرگترین مسجود خدایم بدانی پروردگارم را چگونه باور کرده ام .

و تو ای شیطان همراهم باش تا طینت کثیفمان را پاک نماییم مگر من استاد جهالتها نبوده ام ببین در سوگند به او چگونه می میرم دلم را لبریز عشقش کرده ام و قلبم را بر زبان دوخته ام تا بداند دیوانه اویم و مطیع امرش .گرچه ناگفته می داند.

اگر هزار بار دیگر به جهانم فراخواند خواهم رفت بی کلام و بی پرسش .اگر آزادم سازد در آفرینش سر بر ریسمان عشقش می چرخم تا نفس از یاد برود مجنون لیلی نشده ام بلکه در قصه وصلش مفتونم .جانانم بدنبال جان بیشتر گرفتن و ماندن در این سرزمین نبوده ام بلکه بی خالق نتوانم و به مهرش محتاجم. امروز که در مقابل آسمان ایستادم و استغفار کردم با خود قهر نمودم که چرا باید ایستاده باشم بر سر قبر مردانی که مردانه زیستند و من کسی که گناه را در خود حل کردم باید می خفتم در عذاب و نسیمی بر تن تبدارم وزید که پیام آور رحمت بود یا باز فکر داشت خطا خلق میکرد .

زنجیر عصیان افساری شده که مهارم نموده بود و من با خالصترین رفتار حلقه هایش را باز نمودم .عشق و محبت در دل جوشید و در چشم خروشید که پروردگارم رحمم نما به حرمت نان و نمکی که برسر سفره ات خورده ام و باران بارید

از اول غروب تا سحر برف سنگینی گرفتن گرفت که بر حصار خانه ها می نشست .هوا سرد بود و فصل , فصل یخبندان .بسان آدمک برفی معلق بر زمین کنار سرما ایستادم تا مبرا از آتش شوم .

وسوسه سراغ از من می گرفت تشویق برای محو شدن بر اثر گرما . 

 

  • محمد حسین میرجلیلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">