دریا

نوشته های اختصاصی

دریا

نوشته های اختصاصی

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۴۵ ب.ظ

دشنام

دیروز عصر که در خلوت خویش به دنبال حس غریبی بودم تا انزجارم را از زندگی بازگو نمایم به هزار بهانه از خانه زدم بیرون تا با قدم زدن و فحش دادن به زمین و زمان عقده هایم را خالی نمایم .

ناگهان صدای هق هق بچه ای توجهم را جلب کرد آرام به سویش رفتم و جویای علت شدم .او هراسان بدنبال چیزی می گشت و اشکهایش نیز امانش را بریده بودند مدام از هر رهگذری می پرسید شما کیسه نایلونی مرا به رنگ مشکی ندیده اید و من سایه سیاه تقدیر را بالای سرش دیدم اما باز هیچ نگفتم .او بدنبال کفشهای خواهرش داشت اینگونه خود را به آب و آتش میزد و حس کنجکاوی مرا نیز تحریک کرده بود .خواهرش بر روی تاب در این پارک نشسته و او هم گریه میکرد در این میان من شدم تماشاچی این نمایشنامه ای که انگار دو بازیکن بیشتر نداشت .و من خواستم اعلام موجودیت کنم بر روی این زمین .بنابراین کنار پسرک رفتم و تمامی پولم را خواستم به او هدیه دهم در دلم از سخاوت خودم راضی بودم که بخاطر مرهم درد کودکی گامی برداشته بودم اما آن مرد کوچک با دل دریاییش کمکم را رد کرد و ازمن خواست تا برای شفای پاهای خواهرش دعا نمایم .او با رد کمک مالیم و درخواست دعایی که میدانست بی فایده است نگذاشت غرورم بشکند آری دلش اقیانوسی بود او برای فاصله گرفتن از من به سراغ خواهرش رفت او را بر پشت خویش نشاند و کم کم دور شد و من به آسمان چشم دوخته و به آنکس که شاید حرفم را بفهمد گفتم من به جای همه خلقتت از این پسر پانزده یا شانزده ساله خجالت کشیدم و در گفتگوی خودمانی با خدایم بودم که دو پسر نوجوان آمدند و خنده زنان به سمت مجسمه ای رفتند و با کیسه مشکی برگشتند .همان کیسه سیاه لعنتی که کفشهای طبی آن دخترک چهار تا پنج ساله داخلش بود .از مخلوق بودن خودم لجم گرفته بود . اینبار به خود و آدمها ناسزا میگفتم .

  • محمد حسین میرجلیلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">