دریا

نوشته های اختصاصی

دریا

نوشته های اختصاصی

اینجا که همه حرف از حق می زنند من آمده ام تا دردم را بازگو کنم حقیقتی از آفرینش که مرا به چالش زندگی کشاند . سکوت کنم تا در دنیایی دیگر بخاطر سکوتم ‌‌از عذاب ایمن گردم 

  • محمد حسین میرجلیلی

خدایا من برگشته ام تا تن عاصیم را قربانی لجاجتهایم نمایم . خدایا بنگر چگونه شیطان را محبوس در بدن خویش کرده ام و اکنون ابلیس را کشان کشان  آورده ام تا در میانه این خاک خاموشش کنم همانطور که آتش را با خاک خاموش می نمایند منهم آمده ام تا خاکستر نشینش کرده باشم و چون شنیده ام بر آتش نباید آب ریخت مدتهاست که اشک نریخته ام تا گناهی شکل نگرفته باشد .

معشوق زیبایم اینبار جسم را برای قربانی نمودن آورده ام .

ابراهیمم که اسماعیلم را آورده ام .(اسماعیل )همان کودک درونم را با دستان خویش آورده ام 

همان اسماعیلی که برای سیراب نمودنش بدنبال سراب دویده اند و من امروز کارد بدست آمده ام تا درونم را ذبح نمایم شاید عطش عشقت امان بندگی دهد. مردمان ببینید چه آراسته آمده ام امروز روز عید قربان من است سپید پوشیده ام و عطر عشق به خود زده ام بوی تربت جامه ام را استشمام نمیکنید .آبم ندهید که بارها ز آب زمزم نوشیده ام و این سوز و خشکی لبهایم  هرگز مداوا نشد .می ترسم اگر در چشمه کوثر هم غسلم دهید و آب حیاتم دهید باز رسم بندگی ندانم چون اهریمن محصور در قلب من است .

نای مرا ببرید و خاکسترم بر باد دهید تا انتقام بگیرم از اهریمن چونکه او هم با خواسته هایش بر بادم داد صورتم را بر خاک بچسبانید تا به غرورم ثابت کرده باشم کمتر از خاکم چون غبارم شکل یافته از گرد و خاک و دود آتش .

فراتر از بودن نیستم گرچه مدام فکر کرده ام من ابدی و جاودانه ام و مرگ سوغات زندگیست برای دیگران ,باور رفتن سخت است مخصوصا آنهنگام که مدتی اینجا سکونت یافته باشی و دل به ماه و خورشید سپرده باشی .

من بت پرست نبودم که در آفتاب نشسته و نماز عشق خوانده باشم بلکه همه عمر زیر نور آفتاب و مهتاب در خواب بوده ام و گاهی چون کودکانی که در خواب براه میافتند منهم فقط از پلکان انسانیت فرو میافتادم .

  • محمد حسین میرجلیلی

گر چه جهل شیطان وسعتش دل من و امثال من است اما بی شناخت در پی عشق , عاشق میشدم و لحظه ای سکوت امان اندیشیدن نمیداد چشمی که نمی دید را در کدامین محکمه و به کدامین جرم متهمش خواهند ساخت .دلی که در تپشی ,دل دل میکرد را آشوبگرش خواهند خواند و دستانی که جویای محبت ماورایی است مگر هزاران بار به سمت آسمان بلند نشد و در نا امیدی باز مایوسانه کنار جسم فرو نیافتاد . مهر پروردگار خویش را مگر باور نداشت و  باز دل زمزمه میکرد درست خواهد شد .

در صورتیکه آینده همان لحظه کنونی بود برای دیروزی که اشکها سخن پایانی شب بودند برای چشمانی که در خواب باید بدنبال رویاهایش می گشت .

می ستایم همه دردهایم که هر کدام دری است بسوی ملکوتی شدن و امید با من جهنمی نیز همراه است تا در سایه شیطان باز از انسانیت خویش بگویم گرچه می ترسم اینرا نیز بگذارند به حساب غرور بندگی 

جایی که حساب درهم است و هیچ کس را سواد نیست من بی سواد ز ازل چه بنویسم که همه اشتباه است و جرمم کمتر از کفر نیست اما چه کنم که نفهمیم شعله ای انداخته بجانم که اگر نگویم بر خود بی داد کرده ام و می دانم ملقب به مشرک به طنابم می آویزند تا باز خیره به آسمان چشم امید بدوزم اما دستهایم را خواهند بست تا باز بالا نرود و من گره می کنم تا داد زنم بر بلندای دار از رسوایی آدمیزاده و چون به یاد می آورم که با دستان گره خورده ام چه عصیانهایی اتفاق خواهد افتاد باز می نمایم مشتی را که روزی تکبیر می گفت .

خود نمیدانم , آیا مسلمان مرده ام ؟

من که در فقر مردمان خاموش نبودم و برایم عرب و عجم قیاسهای جهنم و بهشت نبودند اما دیدم عجم در آتش شرم سوخت در برابر نیاز فرزندش و شنیدم زمزمه های زبانی که رضایت میداد به مردن 

آری , آفریدگارم  , من دیدم عکسهایی که دنیا حرف با خود دارد عکس خودم را در اشک دیدم

 و شاهد آن بودم که زاهدانت تکیه بر مسندها حکم شرع می دادند که حرام را متمایز کنند از حلال و من به حرامیان خندیدم 

خنده ای که جرم بود چون مرجع اش معلوم و حال من مست نا خوشایند بود دیگر رهبریت مبرا بود در عصر جدید تا نان بر پشت کشد و شبانه مراقبت کند از احساس کودکی که شکم گرسنه را با فشار زمین آرام می نماید او باید تجربه کند فشار قلب قبل از فشار قبر

آری , خدای من , اگر تو را بیش از باورم نستودم مرا ببخش اما با هر آه انسانی منهم دلم گرفت و تو را یاد نمودم از خواسته های خود برای خود گذشتم تا تو دستان بندگان دربندت را بگیری .

خدایا جهنم و بهشتت را فراموش کرده ام تا برای تصاحب حوریانش به بندگانت عشق ورزیده باشم .من برای آرامش دل خویش به تو محتاجم و بس .گرچه باز میدانم عشقبازی با تو خطرناک است اما چه کنم که تنها راه خوشبختیم این است.  

 


  • محمد حسین میرجلیلی

یادت هست در مسیر انقلاب سپید خویش را مفت باختیم به مفتیان فرهنگ

اما انگار اکنون مذاهب حرفی تازه داشتند چون مریدان بیشتری گردشان چرخیدند گردباد مذهب اکثریت را جذب هنرنمایی اروج نمود و بس . انسانهای وارسته برای بقای خدایشان و فنا کردن اهریمن به ظهور میرسیدند .شهادت شکل میگرفت تا آنطرفتر گناهکاری که برای تجاوز قدم به حریم گذاشته بود تا راهنمای اهریمن باشد به خاک و خون کشانده شود اجبار تحت امر نبود بلکه عشق به خونخواهی احساس را زنده نگه میداشت و میکشت مردانی را که شوق پرواز مجنونشان کرده بود پدرانی که نگاههای منتظر دخترکانشان که گویا اینروزها مادر شده اند و عقده دستان پدرانشان هنوز در دلشان جاری است جنگیدند به حکم جهاد .

جنگ بود و جنگ 

یکی را مدفون بهشتش کردند و دیگری بر بلندای دار شهادت به پروردگار داد و او نیز برفت یادت هست 

  • محمد حسین میرجلیلی

حرفها از قربانی شدن تو نمی ترسند پس ممکن است تو را بسان گوسفندی که برای ذبح شدن آماده میکنند به دستان جلاد سپرند و او که با کارد تیز خویش منتظر تا به تو جرعه ای آب بنوشاند و بعد شاهرگ حیاتیت را ببرد .

سرت در آب فرو می رود یا فرو میکنند دگر برایت توفیری نخواهد داشت. تو به اجبار باید آب را که گویند مایه حیات و ممات است را بنوشی و همه میدانیم این یعنی پایان بقایت درست در تضاد با معنایش همچون اسلامی که این روزها همه از آن دم می زنند .مسخره است آب هم تعریفش را از دست داده است و اینان نشان نفس کشیدنت را خواهند گرفت.

آری تو  امروز قربانی هستی پس آب ننوشیده پای جلادت را بر دل خویش حس خواهی کرد و آن احساس وظیفه اش در دست و پاهایت تداعی میشود چون تو برای بقایت چاره ای جز تسلیم شدن در برابرش نداشته ای .حال در این دامداری برای گاوها هم چیزی دیگری رقم نخواهد خورد زیرا اینجا سرزمینی زیر چکمه استبداد انگلیس نیست تا از تو بت بسازند و ستایشت کنند اینجا آزادیست همانطور که میدانش را داریم و خیابانها را مملو کردیم از بودنمان .

ما ما یمان یادت هست .همه از دردهای بیگاری کشیده شدنمان توسط از ما بهترانی بود که تعدادشان محدود بود و گلایه کردیم که چرا مزرعه ای را که ما شخم زده ایم فقط کاه هایش از آن ماست و دانه های گندمش برای حیوانات باغ همسایه و ما برای اعتراض خویش شکستیم نعره زدیم و حصار شکستیم اما باز همجنسان دغلکار برای بقا به باغ همسایه گریختند شتر و الاغ هم شبانه رفتند یکی برای خوش رقصی و دیگری برای اثبات خریتش .

خر عرعر کنان دور میشد و شتر مدام نصیحتش میکرد به سکوت و الاغه که پالانش بر کمرش بود و پر بود از محصول مزرعه جلوی آواز خود نمیتوانست بگیره تا رسیدن به رودی که مرز دو باغ بود و الاغ شنا نمیدانست اما شتره شناگر قهاری بود الاغه بناچار باید از شتر سواری میگرفت در حالیکه روباه که راوی زمان بود اعلام نمود ساعت رقص شبانه در میانه آب برای شتره .

الاغه هم از ترس افتادن دیگه یادش رفته بود تو پالانش طلاست یا مس

  

  • محمد حسین میرجلیلی

سلام به نور و عشق و امید

در این ظلمت در پی روزنه ای بودم که سکوت تاریکی و تنهایی را بشکنم اگرچه صداها امانم را بریده اند اما من تنهایی را باور نموده ام چون اینقدر توانمندم که بدانم ذره ای از این خلقت هم نیستم و مرا جایگاهی نیست در این نقش بازی نمودن آدمیان از تولد تا رفتن 

کاش می توانستم منهم پرده ای از درون این عروسکها به نمایش بگذارم نمایشی که احساس درد و شادی را بتواند منتقل سازد به بیننده ای که مدام کارش شده نگاشتن خوب یا غلط بازی کردن نقشها 

روزهاست که اسمم خط خورده و مرا دیگر نمیخواهند به بازی بگیرند  

  • محمد حسین میرجلیلی

به امید مهر پدر پا به عرصه زمین نگذاشتی که نبود انتظار مردی که بشنود نوید آمدن فرزندش را که بشریت را بشارت داد به خدای عدل و داد .

پیامبریکه لبریز بود از تمام صفات پسندیده و برای رهایی آدمیت تحقیر شده آمد تا برساند این مردمان در بند فلاکت را به کمال انسانیت .

ای نشان از صداقت با مردمی که از تن خویش میگذشتند و گریه فرشته هایی که خاموش میشدند زیر ابلهیت پدرانشان چه کردی که باورت نمودند ؟تو بودی و علی یا بگویم سلمانها بودند و اباذرها کنار شما دو نفر .

اما چه کنم که باور و اعتقادم میگوید خدا بود و بس .شما بانیان ارزشهای انسانیت برایم فراتر از انسانید اما در برابر خالقم و خواستش هیچید . ماهیت اولین نور هستی که در وجود نازنین شما خلاصه شده است ومن اصل اسلام  را با شماها قبول دارم تا نور در نور 

  • محمد حسین میرجلیلی

به نام پروردگارت آغاز مینمایم تا در توصیفت یاریم نمایی و گرنه در اولین مرحله باید قلم را رها نمایم وداعی سخت با داغ سکوت و علی جان تو بر عهدت ماندی غرور علی فدای قولش شد گرچه کبر را عادت داده ای تا کبریایی گردی .دشمنی به اسم عمرو که استیصالش را با آب دهنش نشان داد و علی اول خشم خویش را سر ببرید تا شیطان را به سجده گاه آدم کشانده باشد .

  • محمد حسین میرجلیلی

امشب شب عشق بازی من با توست و تو از نهان دلم باخبری .

من آمده ام تا دستان خالیم را بگیری و از میان این برزخ نجات دهی من با همه دلم بسویت آمده ام و عمریست در عشقت تب نموده ام و در آتش مهرت سوخته ام و به جز تو کی تواند و که داند از محبتت چه کشیده ام ولی من بی ادبانه اصرار مینمایم تا دردم آرامم گذارد .

آیا پسرکی یتیم و فقیری دیده اید که برای تصاحب دلش جرات رفتن به سمت قصر پادشاهی را بنماید اما من ابله ٬ فقیرترین بنده اش هستم که مدام دل به مخلوقش میسپردم و گناه را بسان هوا نفس کشیده ام و در بی پناهی خود شک ندارم .ای پادشاه زمین و آسمان٬ من در این غربت میان زمین و آسمان وقتی خود را شناختم به پناه تو آرامش یافتم و لحظه ای نشد فراموشت نمایم حتی در اوج گناه .

ای صاحب دلم تو دانی هم یتیمم و هم فقیر چون از تو فاصله گرفته ام .  به سیاهی رنگ کبودی بخشیده ام و خجالت میکشم بیان کنم خواسته ام را گرچه تو آگاهی از جسارتم و ای دادگر هستی برای گردن نهادن به عدالت آمده ام تا بعد از تاوان دادن اینهمه گناه به تو رسم . دیوانگی عشق خرابم نموده است که کفر مینویسم اما چه کنم که خالق دل کوچکم تو بودی نمینالم که چرا به وسعت خودت نیافریدی چون میدانم یک عمر از سرکشیهای خود ایمن نبوده ام با تمامی کوچکیش .

خالق عشقم به حقارت دلم رحم کن زیرا از زمانیکه از رحم مادر رانده شدم ضعفم را در میانه مخلوقاتت دیده ای و اکنون بر عدالتت شکی ندارم و تن را آورده ام تا بچشد طعم سرپیچی نمودن را گرچه مدام همیشه به رحمانیتت دلبسته ام .

کلامت را زمزمه مینمایم و نماز به پا می دارم تا دراین برهوت نجاتم دهی تا به کجایم راهم دهی تصمیم توست اما من که جایی نمیخواهم به جز با تو بودن .

بهشت که میدانم جای من نیست اما اگر هم بدهی نمیپذیرم بی تو بهشت به چه کارم آید ؟جهنم باشد و بعدش تو حرفی نیست اما اگر ممکن است کسی نداند در آتش عذابت سوختم چون دیگر برایم میشوی محال .

نیامده ام تا گناهم را ببخشی و ولم نمایی اگر میبخشی و در خودت محوم مینمایی به امیدش انتظار کشیده ام و باز میکشم وگرنه بگذار در دو آتش بسوزم آتش دل و سوز جهنم که اولی از دومی سهمگین تر است

  • محمد حسین میرجلیلی

1

احساس وحشتناکی به جانم افتاده و اضطراب دارد با من بیداد میکند از روی صندلی چرخدار پشت میز کنفرانس لذت میبرم گرچه میدانم برای رسیدن به هدفهایم اطرافیانم هرگز کوتاهی نکردند . دستهایم را بر روی دسته های این صندلی  میگذارم انگار اطمینان کردن به اجسام زیباتر است تا انسانها .برای چه از روی صندلی بلند شوم تا باز سردرگم در افکار خود ابتذال خلق کنم خواهم نشست و نشسته به جنگ دنیا خواهم رفت .ثابت خواهم کرد که من با قدرت افکارم از مرزهایی که مذاهب تعریف میکنند خواهم گریخت .

  • محمد حسین میرجلیلی