به ناله گفتم خاموش تا بتوانم بنگارم دست به لرزش افتاد و صدا به غم نشست پس باران اشک به یاری بغض خفته ام برخاست اما
- ۰ نظر
- ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۰۲:۴۹
به ناله گفتم خاموش تا بتوانم بنگارم دست به لرزش افتاد و صدا به غم نشست پس باران اشک به یاری بغض خفته ام برخاست اما
در این وادی حیرانی و پشیمانی سرگرم نگاشتن می شوم تا زمان را ویران سازم اما انگار او می خواهد خانه دلم را فرو ریزد و مرا مضحکه یک دلدادگی ساده نماید با دیدن اولین چشم مست می گردد وغزلهای عاشقانه می سراید و در نگاهی دیگر
دیروز عصر که در خلوت خویش به دنبال حس غریبی بودم تا انزجارم را از زندگی بازگو نمایم به هزار بهانه از خانه زدم بیرون تا با قدم زدن و فحش دادن به زمین و زمان عقده هایم را خالی نمایم .
ناگهان صدای هق هق بچه ای توجهم را جلب کرد آرام به سویش رفتم و جویای
روزهاست که سکوت ترجیع بند زبانم شده و غزلهای دل را در کتابخانه سینه آتش زده ام تا رسواتر از حال نگردم و قلم این آشنای دیرین از ناتوانی سرخویش می شکند و کاغذ این سینه سپید گفتار را پاره می نماید تا تصویری متحرک از زندگی را به ظهور برساند و همه حرفها در نطقهای بی امان بندگی
در کنار بستر غم آلود تنهایی خفته ام و با سر انگشت خیال بر این ساحل درد تصویری از درد هایم را میکشم تا شاید امواج پیام مرا به گوش دریا برساند اما باز می ترسم امواج خروشان دریا دل مرا برباید .آنگاه من داغ پدری را میفهمم که فرزندش را امواج طغیانگر ربودند و او همچنان چشم به آب دوخته است و با اطمینانی که خود از ماهیت دروغ بودنش آگاه هست خویش را آرام می نماید .
از دریا بخاطر سخاوتش میگوید و او با اشکهایش به این بی منتها دلش را میسپرد تا عصاره جانش را شاید بازستاند و این مدعای آرامش بعد از مدتی جسمی را به ساحل باز میگرداند قالب همان شکل آدمیزاده دارد اما انگار از همه علامتهای حرکتی دنیا ترسیده است و سکوت ابدی را اختیار نموده است و بیچاره پدرش