حالت تشویش و اضطراب پیدا کرده ام آیا چیزی را که امروز در مکتب ضرار دیده بودم واقعیت داشت مسخش شده بودم و می خواستم ادا در بیاورم که انگار نه انگار این فرشته برتر را دیده ام .نمایش زیباترین تابلو خلقت و من که در حسرتش ذوب میشدم . چیز مهمی نیست اما دلم داشت می کشاندم و میمردم از شوق دیداری که نمیدانستم نهایتش کجاست و عقلم مرتب تهدیدم میکرد که ای بدیخت جلو برو .گرگها همه در کمین این آهوی کویرگیر افتاده منتظر نشسته اند همه حرفها سخنی راجع به اوست اقتدار و عظمتش بهت زده ام کرده بود و کسی را جرات نزدیکی با او نبود .
دوست داشتنت را چگونه باید فریاد میزدم آیا با زار زدنم آرام می شدم و او از پرتگاه پرستش نجاتم میداد هبل و لوط و عزی را در برابر گامهایش قربانی مینمودم و با شنیدن کلامی که من مخاطب بودم معراج را سیر مینمودم تا قلم بر میداشتم برایش نقشی بزنم کاغذم لبریز میشد از بوسه هایی توام با اشک و طرحهایم حاوی حکایت دلدادگیم بود بر سر کلاسی حاضر میشدم که استاد دلم حضور داشت ترسیم و نگاشتن تنها هنر من بود که با او بارور می شد و قبل از هر تعطیلی دلم میگرفت و آیا اصلا او اینها را می فهمید؟
- ۰ نظر
- ۲۰ تیر ۹۲ ، ۰۱:۳۴