دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۲۶ ب.ظ
اسارت
ای برتر از شادی و غم , دیوانه ای افسون محبت تو شده ام رسوای گیتی از ساغر عشقت خواهم گفت در طلایه این راه خود را می بازم و نقد شرح حال خود میکنم شاید آرام گیرم
در سلسله عشقت با غم معامله کردم تا از تو فاصله نگیرم و مکر دنیا را به مردمانش واگذاشتم و تو را برای مداوای زخمهایم نخواستم که نمی دانم چه در ذهن خرابم می گذرد تو را بخاطر مهرت سجودم و حتی اکنون که برایت می نویسم هیجان محاصره ام کرده است سردی دستانم گواه ترس من است و فریاد جانم چرا به گوش تقدیر نمی رسد و من در این زمان قانع به دعا کردن شده ام انگار سالهاست صوفی مسلک گشته ام و چون کمکی یا شاید اعجازی رخ نمیدهد از شیدایی کافر می گردم .
من نور حق را در سینه خویش دیده ام و به قلب خود سوگند همراه بودن خورده ام .من به اشکهای مخلوقت ایمان آوردم و خود زار زدم ای خالقم از این اسارت رهایم کن و مردم چون بینوایی گرفتار دل دیدند خندیدند
- ۹۱/۱۱/۳۰