بهار
با لحن سرزنش آمیزی خود را مخاطب قرار میدهم چون از احساس غبر قابل اجتنابی از شخصیتم که در پی هوسهایش مدام از مرزها میگذرد خسته ام و شاید چیزی در حد تنفر .
نمیدانم عشقم محصور کدامین مرز است و اینرا میدانم او حتی به یادم نمی آورد چیزی ناگواراتر از مرگ .
با احتیاط باید نوشت تا معشوقه ام هرگز متوجه ترسم نگردد او نمیداند در سرگردانی بین اقوام خود را میبازم و در موج جمعیتی که بی هدف برای بقایشان میجنگند عرفانی را می آموزم که در هیچ مکتبی آموزش نمیدهند .او ملقب شده بود به راهبه و من برای رسیدن به وصال معشوق در پوشش راهب درآمدم و سالها ست خلوت گزیدم .
هراس از ماندن و دلتنگی برای برگشتن شاید این چیزها موجب فرانگرفتنم باشد اما من مجبور به سکونت در مسیری هستم که حرکت اصول اولیه اش است و بس .
من بدنبال علم کیمیاگری بودم اما نمی خواستم مس را تبدیلش نمایم بلکه کیمیایی که بتوانم زمان را برگردانم تا نگاه بر نگاهش دوزم و قصه محو شدن خویش را در بیکران سینه اش بازگو نمایم سد چشمانم را می شکستم اگرچه مردانگیم را نقض میکرد مهم نبود چون او باید می دانست بی او پوچم .آری من به راز کیمیا پی برده ام اما متاسفانه قدرت انجامش را از من گرفته است این تقدیر لعنتی .من می توانستم با وصال معشوقه ام جسم خاکیم را با او پیوند زنم و افسوس تقدیر مجال نداد
- ۹۲/۰۴/۱۹